روز های پابوس آقا
از خاک تو کسب آبرو کردم من/با عطر ضریح تو وضو کردم من
اول: یک سلام
دوم: یک حرف
نشست کبوتر پرید،دل او هم.
زیارتنامهای در کار نبود، فقط نگاه میکرد، فقط نگاه! به ضریح نه، که به روبرو.
روبرو اما هیچ نبود. تنها خودش بود و او !
نه صحن و سرا میشناخت، نه سقاخانه را میفهمید.
کم کم نم میزدند روی صورتش.
خیس شد،
تنها همین کافی بود.
در دلش حالا نقاره میزنند.
کاش اینجا ...حرم بود.
رضیه حکیمی
برچسبها: شعر,




از مادر بزرگم شنیدم که تعریف می کرد 45 سال پیش پدر بزرگ سرطان گرفته بود و حالش هم خیلی بد بود و در شهرستان ما دکتر خوبی نبود که او را جراحی کند او را به تهران می برند و در بیمارستان بستری می کنند .
دکتر او روسی بوده و به پدر بزرگم می گوید که بیماری او پیشرفت کرده و نمی شود او را جراحی کرد و به عمویم می گوید مریضتان را ببرید خانه ،دیگر کاری از دست ما بر نمی اید.
پدر بزرگم خیلی ناراحت می شود و دلش می شکند و از جایش بلند می شود و می گوید :می روم پیش امام رضا .
دکتر می گوید ؟مگر امام رضا جراح است؟؟
پدر بزرگم می گوید: بله. . . ...
او را به مشهد می برند بعد از چند روز پدر بزرگم شفا پیدا می کند و به انار بر می گردد و 22 سال با سلامتی زندگی می کند.
برچسبها: خاطره, ,



