وبلاگicon

اسلایدر

چه کسی داشته گدا این قدر



روز های پابوس آقا

از خاک تو کسب آبرو کردم من/با عطر ضریح تو وضو کردم من

عاشقت شد از ابتدا این قدر 

 

دوست دارد تو را خدا این قدر

بغلِ کعبه هم به جان خودت 

ما نگفتیم ربّنا این قدر 

بی سبب نیست شهرت آهو 

آن قدر گریه کرد تا این قدر... 

حرمت می رسیم زود به زود 

دل نبرده کسی ز ما این قدر 

چقدر عاشق خودت شده ای 

جلوی آینه نیا این قدر 

کربلا رفتم و نجف رفتم 

من ندیدم برو بیا این قدر 

از خدا هم سرت شلوغ تر است 

چه کسی داشته گدا این قدر

کرمت مایه خجالت ماست 

کم نوشتم ولی چرا این قدر؟

مزد یک بار ما سه بار شماست 

هیچ کس سر نزد به ما این قدر   

وقت مردن بیا کنارم باش! 

ظرف ما را مکن طلا این قدر

کربلای مرا به تو دادند 

پس اذیت نکن مرا این قدر

این که عاشق شما شده ایم 

کار ما بود یا شما این قدر...؟!

علی اکبر لطیفیان

 

 


برچسب‌ها: شعر,
تاريخ شنبه 26 تير 1392سـاعت 20:1 نويسنده ساجده میرزایی|

چند روزی بود نه حرفی می زدم و نه کاری می کردم و یک جمله می گفتم فقط مشهد....

4 یا 5 روز مانده به عید فطر ما در حال مشورت برای مسافرت بودیم هر کدام از ما یک جا را انتخاب می کردیم .

خواهرم می گفت بریم تهران و بعد بریم قم و اصفهان اما مادرم می گفت :بریم اردبیل چون مادر بزرگ و پدر بزرگ و پدر بزرگم و خاله هایم در انجا زندگی می کردند .

پدرم می گفت :اول بریم سمنان خانه عمو مهدی و بعد بریم اردبیل .

اما من فقط می گفتم مشهد .

چند روزی حرفی نمی زدم  تا اینکه همه خانواده متوجه شدند یک روز قبل از عید پدر برگشت خانه و گفت من تصمیم خودم را گرفته ام اول می رویم مشهد و بعد سمنان و بعد به اردبیل می رویم .

همه خانواده موافقت کردند بالاخره روز حرکت فرا رسید لحظه شماری می کردم تا به مشهد برسیم تا اینکه در بین راهی خواب دیدم یک مرد نورانی به خوابم اومد و گفت ببین من زود جواب می دهم اما تو هم باید به حرف خانواده ات خوب گوش کنی حالا هر ارزویی داری بگو تا براورده کنم منم از امام رضا سلامتی خانواده خودم را خواستم و اینکه خواهرم کنکور قبول شود .

امام رضا جواب من را داد و خواهرم در رشته مورد علاقه خودش قبول شد


 


برچسب‌ها: خاطره,
تاريخ پنج شنبه 20 تير 1392سـاعت 11:38 نويسنده |

 

زن چند روزی بود که بچه اش خیلی مریض بود دکترهااورا

جواب کرده بودند وشوهرزن،مرده بود وزن هیچ کسی را

نداشت اوبسیار فقیر وتنگ دست بود وهرشب دعا می کرد .

یک شب باحالت گریه به خواب رفت،مریضی بچه هرروز

پیشرفت می کرد وسخت تر میشدوزن هم هرروز بیشتراز

روز قبل غصه می خورد.

زن یکی از شب ها باخودش گفت :اصلا امام رضا (ع)صدای

مرا می شنود؟اگر میشنود پس چراجواب مرا نمی دهد؟؟

زن پس از درخواست کمک از امام رضا(ع)به خواب عمیقی فرورفت

درخواب امام رضا(ع) را دید،زن از خوشحالی نمی دانست چه انجام

دهد امام رضا(ع)به زن گفت: من می دانم تو چه مشکلی داری !

زن با تعجب از امام رضا(ع)پرسید :شماازکجا خبر دارید ؟؟!

-هرشب که تو دعا می کنی من صدایت را میشنوم اماامشب میخواهم

جواب درخواست تورا بدهم،برو در گلاب فروشی سرکوچه وشیشه

گلاب کنار میز مغازه دار را بخر وبیاوروبه دختر مریضت بده ،حتما

شفا میگیردوبرای حل مشکل تنگ دستیت هم برو به اتاق دخترت ،

همان اتاقی که شب ها در آن دعا میکنی، درزیر بالش دخترت مقداری

پول وجود دارد که مشکل تورا حل میکند

زن تا آمد به خودش بیایدوازامام معذرت خواهی وتشکرکند از خواب پرید.

صبح شدزن دقیق ومو به مو به سخنان امام رضا(ع)عمل کرد وچندروز

بعد ،دخترک شفا گرفت.

آن زن، شب تا صبح را بیدار بود وازامام رضا(ع)وخدا خیلی تشکرکرد.

این داستان را یکی ازدوستانم برایم تعریف کرد



برچسب‌ها: خاطره,
تاريخ سه شنبه 1 تير 1392سـاعت 19:25 نويسنده |