وبلاگicon

اسلایدر

روز های پابوس آقا

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد



روز های پابوس آقا

از خاک تو کسب آبرو کردم من/با عطر ضریح تو وضو کردم من

با شما که حرف می زنم

ساده می گویم :

 

حیرانم از خودم با این همه سیاهی... 

این همه بی آبرویی 

چطور باز جرات حرف زدن با شما را دارم !

چطور ؟!

 

این قلب سیاه هم می فهمد ...

همه هستی می فهمند و میدانند

این ها همه، از نور مهربانی شماست ... 

امام رئوف !

 

جهان روشن است 

جهان زیباست هنوز  ...

چون حرم هست  

ضامن آهوی بیابان هست هنوز !

 

آقا شما خوب مدانید ...

بد جور این روزها قلب پسر فاطمه الزهرا (س) را می رنجانم 

می دانم خدا بیشتر از من، دلش برای من تنگ است ... 

 منی که به شیطان نزدیک شده ام !

 

از خودم خسته ام 

این همه لطف

این همه مهربانی را تنها با گناه جواب داده ام ...

شرمنده حضرت دوستم ...

 

با خودم می گویم ؟!

تو همانی هستی که دعوت شدی به خانه ی حق ؟! 

تو همانی هستی که مسافر سرزمین نور و وحی شدی ؟!

 زائر آقا رسول الله شدی و غریبی ائمه بقیع (ع) را دیدی و برای غربت زهرا (س) گریستی ؟!

تو همانی هستی که هر جا نشستی  زائر آقا امام رضا (ع) خواندنت 

و قلبت برای حرم پر کشید ...؟!

چه زائری هستی ... ؟!

همانی که خودش را خادم معنوی  امام رئوف می داند و  ادعای نوکری دارد ؟!

چه نوکری .... ؟!

باز هم .... گم شده ام 

آقا !

باز هم

تنهاشما !

تنها حرم !

باز هم دستان مهربانت را طلب می کنم ..

بازهم گوشه ی حرم تو ملجاء درماندگی ام است ...

 باز هم وساطتم را بکن آقا !

باز هم مثل همیشه ضامنم شو !

 

دلم خوش است این روزها به بلیط مشهدی که برایم گرفتی 

باز هم گدای کویت را نراندی .... 

 مثل یک رویاست در حضورت باشم

 

تردید دارم

نمی دانم

این روزها ...

این قلب سیاه ...

این قدم ها ...

می رسند

 به شب ها و روزهای نورانی حرم ؟

می رسند به ایام ولات امام عشق

آقا امام رضا (ع)  ؟!

 

ولادت امام رضا علیه السلام

باید در باورم بگنجد ...  امام ما رئوف است 

بیش از آن که درکش کنیم 

سلطان توس نه .. سلطان عالمین است ...

گدایش را از درگاهش نمی راند !


برچسب‌ها: شعر,
تاريخ سه شنبه 5 شهريور 1393سـاعت 10:54 نويسنده ساجده میرزایی|


برچسب‌ها: عکس,
تاريخ شنبه 26 مرداد 1393سـاعت 10:35 نويسنده ساجده میرزایی|

از مادر بزرگم شنیدم که تعریف می کرد 45 سال پیش پدر بزرگ سرطان گرفته بود و حالش هم خیلی بد بود و در شهرستان ما دکتر خوبی نبود که او را جراحی کند او را به تهران می برند و در بیمارستان بستری می کنند .

دکتر او روسی بوده و به پدر بزرگم می گوید که بیماری او پیشرفت کرده و نمی شود او را جراحی کرد و به عمویم می گوید مریضتان را ببرید خانه ،دیگر کاری از دست ما بر نمی اید.

پدر بزرگم خیلی ناراحت می شود و دلش می شکند و از جایش بلند می شود و می گوید :می روم پیش امام رضا .

دکتر می گوید ؟مگر امام رضا جراح است؟؟

پدر بزرگم می گوید: بله. . . ...

او را به مشهد می برند بعد از چند روز پدر بزرگم شفا پیدا می کند و به انار بر می گردد و 22 سال با سلامتی زندگی می کند.



برچسب‌ها: خاطره, ,
تاريخ پنج شنبه 17 مرداد 1392سـاعت 11:6 نويسنده |

امام رضا(ع)

 اول: یک سلام
دوم: یک حرف


نشست کبوتر پرید،دل او هم.
زیارتنامه‌ای در کار نبود، فقط نگاه می‌کرد، فقط نگاه! به ضریح نه، که به روبرو.
روبرو اما هیچ نبود. تنها خودش بود و او !
نه صحن و سرا می‌شناخت، نه سقاخانه را می‌فهمید.
کم کم نم می‌زدند روی صورتش.
خیس شد،
تنها همین کافی بود.

در دلش حالا نقاره می‌زنند.
کاش اینجا ...حرم بود. 

رضیه حکیمی



برچسب‌ها: شعر,
تاريخ شنبه 4 مرداد 1392سـاعت 9:33 نويسنده ساجده میرزایی|

عاشقت شد از ابتدا این قدر 

 

دوست دارد تو را خدا این قدر

بغلِ کعبه هم به جان خودت 

ما نگفتیم ربّنا این قدر 

بی سبب نیست شهرت آهو 

آن قدر گریه کرد تا این قدر... 

حرمت می رسیم زود به زود 

دل نبرده کسی ز ما این قدر 

چقدر عاشق خودت شده ای 

جلوی آینه نیا این قدر 

کربلا رفتم و نجف رفتم 

من ندیدم برو بیا این قدر 

از خدا هم سرت شلوغ تر است 

چه کسی داشته گدا این قدر

کرمت مایه خجالت ماست 

کم نوشتم ولی چرا این قدر؟

مزد یک بار ما سه بار شماست 

هیچ کس سر نزد به ما این قدر   

وقت مردن بیا کنارم باش! 

ظرف ما را مکن طلا این قدر

کربلای مرا به تو دادند 

پس اذیت نکن مرا این قدر

این که عاشق شما شده ایم 

کار ما بود یا شما این قدر...؟!

علی اکبر لطیفیان

 

 


برچسب‌ها: شعر,
تاريخ شنبه 26 تير 1392سـاعت 20:1 نويسنده ساجده میرزایی|

چند روزی بود نه حرفی می زدم و نه کاری می کردم و یک جمله می گفتم فقط مشهد....

4 یا 5 روز مانده به عید فطر ما در حال مشورت برای مسافرت بودیم هر کدام از ما یک جا را انتخاب می کردیم .

خواهرم می گفت بریم تهران و بعد بریم قم و اصفهان اما مادرم می گفت :بریم اردبیل چون مادر بزرگ و پدر بزرگ و پدر بزرگم و خاله هایم در انجا زندگی می کردند .

پدرم می گفت :اول بریم سمنان خانه عمو مهدی و بعد بریم اردبیل .

اما من فقط می گفتم مشهد .

چند روزی حرفی نمی زدم  تا اینکه همه خانواده متوجه شدند یک روز قبل از عید پدر برگشت خانه و گفت من تصمیم خودم را گرفته ام اول می رویم مشهد و بعد سمنان و بعد به اردبیل می رویم .

همه خانواده موافقت کردند بالاخره روز حرکت فرا رسید لحظه شماری می کردم تا به مشهد برسیم تا اینکه در بین راهی خواب دیدم یک مرد نورانی به خوابم اومد و گفت ببین من زود جواب می دهم اما تو هم باید به حرف خانواده ات خوب گوش کنی حالا هر ارزویی داری بگو تا براورده کنم منم از امام رضا سلامتی خانواده خودم را خواستم و اینکه خواهرم کنکور قبول شود .

امام رضا جواب من را داد و خواهرم در رشته مورد علاقه خودش قبول شد


 


برچسب‌ها: خاطره,
تاريخ پنج شنبه 20 تير 1392سـاعت 11:38 نويسنده |

 

زن چند روزی بود که بچه اش خیلی مریض بود دکترهااورا

جواب کرده بودند وشوهرزن،مرده بود وزن هیچ کسی را

نداشت اوبسیار فقیر وتنگ دست بود وهرشب دعا می کرد .

یک شب باحالت گریه به خواب رفت،مریضی بچه هرروز

پیشرفت می کرد وسخت تر میشدوزن هم هرروز بیشتراز

روز قبل غصه می خورد.

زن یکی از شب ها باخودش گفت :اصلا امام رضا (ع)صدای

مرا می شنود؟اگر میشنود پس چراجواب مرا نمی دهد؟؟

زن پس از درخواست کمک از امام رضا(ع)به خواب عمیقی فرورفت

درخواب امام رضا(ع) را دید،زن از خوشحالی نمی دانست چه انجام

دهد امام رضا(ع)به زن گفت: من می دانم تو چه مشکلی داری !

زن با تعجب از امام رضا(ع)پرسید :شماازکجا خبر دارید ؟؟!

-هرشب که تو دعا می کنی من صدایت را میشنوم اماامشب میخواهم

جواب درخواست تورا بدهم،برو در گلاب فروشی سرکوچه وشیشه

گلاب کنار میز مغازه دار را بخر وبیاوروبه دختر مریضت بده ،حتما

شفا میگیردوبرای حل مشکل تنگ دستیت هم برو به اتاق دخترت ،

همان اتاقی که شب ها در آن دعا میکنی، درزیر بالش دخترت مقداری

پول وجود دارد که مشکل تورا حل میکند

زن تا آمد به خودش بیایدوازامام معذرت خواهی وتشکرکند از خواب پرید.

صبح شدزن دقیق ومو به مو به سخنان امام رضا(ع)عمل کرد وچندروز

بعد ،دخترک شفا گرفت.

آن زن، شب تا صبح را بیدار بود وازامام رضا(ع)وخدا خیلی تشکرکرد.

این داستان را یکی ازدوستانم برایم تعریف کرد



برچسب‌ها: خاطره,
تاريخ سه شنبه 1 تير 1392سـاعت 19:25 نويسنده |

 

این داستان را یکی از دوستهایم برایم تعریف کرد:
 
چند روزی بود که پیرزن مریض شده بود پیرمرد،پیرزن
 
را به بیمارستان برد ودکترها اورا جواب کردند.آنها تصمیم
 
گرفتند برای رفتن به دکتر وزیارت به مشهد بروند اما پیرزن
 
میگفت :اگرمیخواهی برای دکتر برویم من نمی آیم.
 
 پیرمرد قبول کرد وآنها سوار اتوبوس شدندوبرای زیرت
 
راهی مشهد شدند.
 
درراه ، بیابانی تاریک بودکه یک مرد باکت وشلوار سفید
 
در آن ایستاده ودستش را تکان می داد
 
اتوبوس ایستاد واورا سوارکردوآن مرد کنار پیرمرد نشست.
 
مرد از پیرمرد پرسید:برای چه به مشهد می روی؟؟
 
-برای زیارت میروم.البته زن من مریض است ودکتر ها
 
جوابش کردند اول می خواستیم در مشهد دکتر هم برویم اما
 
زنم گفت اگر برای دکتر برویم من نمی آیم.
 
-وقتی از اتوبوس پایین شدی یک مسجد درنزدیکی وجود دارد
 
به آنجا برو در آنجا سقا خانه ای وجودداردو یک ظرف پراز
 
آب کنار سقا خانه قرار دارداین آب را به زنت بده تا بخورد
 
وسلامتی اش رابدست بیاورد.
 
پیرمرد بعد از پایین شدن از اتوبوس به همان مسجدی که در
 
نزدیکی وجودداشت رفت وظرف آب را به پیرزن داد
 
پیرزن آب را خورد وسلامتی اش راپیدا کردوهر دو خیلی
 
از امام رضا(ع)تشکرکردندومتوجه شدند که آن مرد از
 
طرف امام رضا بود.
 
این خاطره رایکی از دوستانم برایم تعریف کرد


برچسب‌ها: خاطره,
تاريخ سه شنبه 20 خرداد 1392سـاعت 13:33 نويسنده |


شاید مسیر راهش

این بار قصه دارد

یک قصه اززیارت

یک قصه ازتمام

روزهای سخت آخر!

شایدنشسته اینجا

یک آسمان کبوتر

زیر دوبال زیبا

یک گنبدپراز زر

بابا بگو برایم

یک قصه اززیارت

یک قصه قدراین پر

پرهای این کبوتر

شاید که گریه کرده روزهای سخت آخر!

بابا بگو براشان

یک قصه اززیارت

شایدکه پربگیرنداین دسته روز گنبد

شاید مسیرراهشان

این بار قصه ای داشت

قدرصدای این طبل

بابا به من نگاه کرد

طبل نه عروسک من

نقاره های این صحن

 

یک آسمان کبوتر

شعر از پریسا زمان پور

برگزیده آثار چهارمین جشنواره ادبیات کودک ونوجوان رضوی1388


برچسب‌ها: شعر,
تاريخ پنج شنبه 12 خرداد 1392سـاعت 12:47 نويسنده ساجده میرزایی|

رفته بودم زیارت

بوی قرآن گرفتم

پیش خورشید بودم

نورازآن گرفتم

 

حوض آبی صدا کرد

ماهی قلب من را

قلبم از من جداشد

رفت دیدار دریا

 

هرچه دیدم درآنجا

نوربودودعا بود

گوشه در گوشه صحن

ردپای خدابود

 

شددهانم چه شیرین

ازنبات زیارت

ثبت شد دردل من

خاطرات زیارت

 

شعراز محدثه آذرمند

 


برچسب‌ها: شعر, زیارت,
تاريخ پنج شنبه 6 خرداد 1392سـاعت 19:49 نويسنده ساجده میرزایی|