روز های پابوس آقا
از خاک تو کسب آبرو کردم من/با عطر ضریح تو وضو کردم من
از پسرکوچولوی یکی از اقواممون که تازه ازمشهداومده بودند
پرسیدم :رفتی مشهد خوش گذشت؟مشهد چه جوری بود؟ خوب بود؟
بهم گفت:من که رفتم ولی امام رضا نبود
برچسبها: خاطره, پسرکوچولو, اقوام,




برای اولین بار کلاس دوم دبستان رفتم حرم آقا
مامانم بهم گفته بود که دعای بچه ها زود براورده میشه
منم که نمیتونستم خودم تنهایی برم حرم برای همین بغل مامانم شدم
ورفتیم سمت حرم وقتی دستم به ضریح آقا به خدا گفتم که خدایا
خواهش میکنم دیگه داداش کوچولوم تشنج نشه
وواقعا هم دیگه داداشم تشنج نشد
بعدازینکه از حرم اومدم بیرون یه هو یادم افتاد که من اومدم پیش
امام رضا وحاجتمو از خدا خواستم خیلی ناراحت شدم
برچسبها: اقوام, خاطره ای از زیارت,




یه روز که مشهد بودم . دور فلکۀ آب (بیت المقدس) از عرض خیابون داشتم عبور میکردم.
که جلوی پام یکی از اتوبوسای مسیر ترمینال – حرم ترمز زد، اولین مسافری که پیاده شد
یک کودک4-5 ساله و پدرش بود.
پدرش گفت: باباجون به امام رضا سلام کن.
پسر کوچولو فوری و بی معطّلی ولی چنان ساده و خالصانه گفت: امام رضا سلام
انگار که آقا جلو چشمش وایستاده و اونو میبینه و سالهاست با او آشناست
. این صحنه چنان مرا تحت تأثیر قرار داد که الآن و با گذشت سالها وقتی به
یاد اون منظره می افتم ناخواسته گرمایی رو تو چشمام حس میکنم و قطرات اشکم جاری میشه.
برچسبها: خاطره,




سلام این اولین خاطره ای هست که براتون می نویسم . دوستم ترانه برام تعریف کرد :

برچسبها: خاطره ای از زیارت,




داوود رشیدی آنقدر نامآشنا هست که چندان به معرفی نياز نداشته باشد. ميگوید هر وقت دستم از مشهد کوتاه ميشود از دور سلاميميدهم و دعایی ميکنم و با همين دیالوگ کوتاه میهمان اين هفته ما ميشود. اين برشي كوتاه از گفتههاي اين هنرمند است.
همه شهرهای ایران زیبا و دیدنی هستند اما من مشهد را بیشتر از بقیه شهرها دوست دارم، چون خاطرات خوبی از این شهر دارم. از کودکی تا به حالا که پا به سن گذاشتهام، هر وقت به این شهر آمدهام با کولهباری از خاطرات شیرین برگشتهام.
اولین بار را که به مشهد آمدم خوب به خاطرم هست؛ پسر بچهاي پنج ساله بودم و با پدرم و با ماشین به مشهد آمدیم. حتی یادم هست مادرم به رسم ایرانیها ما را از زیر آیینه و قرآن رد کرد، آب پشت سرمان ریخت و به ما التماس دعا گفت. آن زمان حرم خیلی کوچک و خلوت بود. از آن زمان تا به حال سالها ميگذرد اما خاطره آن سفر همیشه با من است.
شبها به زیارت ميروم
تقريبا هر سال دو یا سه مرتبه براي داوری جشنوارهها به مشهد ميآیم و بیشتر وقتها هم شبها به زیارت ميروم، چون هم حرم خلوت است و هم آرامش بیشتری به انسان ميدهد؛ به خصوص برخی از شبها که آسمان مهتابی است و هوا خنک است و انسان آرامش بیشتری دارد.
مشهد قدیم را دوست دارم
من مشهد قدیم را بیشتر دوست داشتم، اصلا حال و هوای دیگری داشت. جمعیت کم بود؛ ساختمانهای مدرن و سر به فلک کشیده وجود نداشت و خیابانها بزرگ و پر ترافیک و شلوغ نبودند و حرم امام رضا(ع) هم از همه طرف دیده ميشد؛ انگار مشهد، خودش بود و هویت خودش را داشت.
حالا هم مشهد را به خاطر عطر و بوی امام دوست دارم و هر وقت که دستم از اين شعر کوتاه ميشود، از راه دور سلاميميدهم و دعایی ميکنم
برچسبها: خاطره ای از زیارت,




ساعت ۱۰ صبح به مشهد رسیدیم .
من و مادر و پدرم به دنبال مهمانخانه ای رفتیم تا چند روزی را در آن
جا باشیم .
ساعت ۵ صبح روز بعد به زیارت امام رضا (ع) رفتیم .
در آن جا مردم زیادی جمع شده بودند . اول نماز خواندیم .
من پشت سر مادرم بودم و چون بلد نبودم نماز بخوانم به مادرم گفتم که
بلند بخواند تا من تکرار کنم .
وقتی نماز خواندیم چند دقیقه آن جا نشستیم . مادرم قران خواند ،
من نمی دانستم چه آرزویی بکنم .اما یادم افتاد که آرزو کنم جنگ
هر چه زودتر تمام شود و گفتم ای خدای بزرگ این جنگ را هر
چه زودتر تمام کن تا دیگر دشمنان به شهر ما نیایند و بمبشان را
سر مردم بیچاره نریزند و مادرها به خاطر شهید شدن بچه هایشان
گریه نکنند و سیاه نپوشند .
دو روز گذشت . من همراه مادرم به بازار رفتم .
مادر مقداری خرید کرد و سوغاتی برای آشنایان خرید .
من هم یک ماشین که راه می رفت خریدم . خیلی قشنگ بود .
وقتی به خانه آمدیم من با ماشینم بازی کردم .
روز بعد خواستم با ماشینم بازی کنم ، اما دیدم ماشینم گم شده .
خیلی گریه کردم . هرچه گشتم آن را پیدا نکردم .
می ترسیدم به مادرم بگویم . تصمیم گرفتم به زیارت حضرت
امام رضا بروم . مادرم گفته بود هر وقت آدم مشکلی دارد به
زیارت می رودوازاو کمک می خواهدوپولی به عنوان نذرمی دهد .
من آن جا را بلد بودم . ده تومان که مادرم به من داده بود با خود
م بردم و به یک فقیر دادم و از حضرت رضا (ع) کمک خواستم
و گفتم ای امام رضا (ع) تا مادرم نفهمیده به من کمک کن تا
ماشینم را پیدا کنم .
به خانه رفتم . داشتم لباسهایم را جمع می کردم و داخل چمدان
می گذاشتم که دیدم ماشینم زیر لباسهایم است و از حضرت
امام رضا (ع) تشکر کردم . - محسن امینی ۸ ساله
( من این داستان را از کتاب خاطرات زیارت از انتشارات کانون
پرورش فکری کودکان و نوجوانان که در سال ۱۳۶۹ چاپ شده است
، برایتان نوشتم)
برچسبها: کتاب خاطرات زیارت,



